قاسم فتحی | شهرآرانیوز؛ چشمهای کوچک ملولشان باز میشود و رنگی میشود و خون پمپاژ می کند و روشن میشوند انگار. چند نفری با لباس های رنگی، با انرژی و با انبانی از مدادرنگی و عروسک و کتابهای قصه میروند به اتاقهای چندنفره. قبل تر، قبل از کرونا، تعدادشان ۱۲۰ نفر میشد و حالا رسیده است به ۲۰ نفر؛ داوطلبانی که هرهفته سه چهارروز از وقتشان را کنار میگذارند تا بساط رخوت اتاقهای بیمارستان کودکان اکبر را به هم بریزند و چندساعتی با بچههای بستری شده اش بازی کنند. کنار هرتخت، مادری نگران و رنگ پریده و گوشی به دست حضور دارد که انگار هرلحظه دارد به یک نفر (پدر؟ مادر؟ همسر؟) گزارش سلامتی فرزندش را میدهد.
کارناوال سرگرمی و خنده این جماعت داوطلب، به گوشه نشینان ناخوش بیمارستان جان میدهد و صاحبان چشمهای خسته، گونههای ورآمده و دستهای سوزن سوزن شده را نیم خیز میکند و به حرف میآورد. ما از آن دالان بزرگ و ذرهای هم ترسناکِ بیمارستان با آقای رزمی که مسئول این گروه است، یک راست میرویم به اتاق باران؛ دختر هشت سالهای که دوماهی میشود یکی از پاهایش را قطع کرده اند. داوطلبی دارد با باران ریاضی کار میکند، اما حالا موقع زنگ تفریحش است؛ موقع خواندن شعر «خونه مادربزرگه».
آن سالهای قبل از کرونا اوضاع این طور نبود. بچههای بیمارستان اتاق داشتند. دم ودستگاه داشتند. کلی عمو و خاله بود که میرفت برای جمع بزرگی قصه میخواند و بازی میکرد. بچهها میتوانستند خندههای یکدیگر را ببینند و دسته جمعی با هم بازی کنند، ولی همه گیری، همه چیز را انفرادی کرد، تک به تک، تخت به تخت. این جمع داوطلب اسمی ندارد. اسمی نمیخواهد انگار. پوریا رزمی سال ۹۲ با امیرحسین سحرخیز کارش را شروع میکند.
این تیم و این روند را و اینکه جماعتی بروند توی بیمارستان کودکان، بچهها را سرگرم کنند، سحرخیز پایه گذاری کرده است. تا همین چندماه پیش نیز با هم بودند، ولی او به دلایلی ناچار میشود به تهران برود. رزمی، ولی دارد مسیرش را ادامه میدهد. این سومین بیمارستانی است که در آن فعالیت میکند. اما چه چیزی این همه سال نگهش میدارد؟ چه اتفاقی باعث میشود با همه گرفتاریها و مصیبتهای معمول زندگی، کارش را ادامه بدهد؟ مگر میشود چنین کاری برای آدم به عادت تبدیل شود و انگیزهای نخواهد؟
«دورهای که در بیمارستان دکتر شیخ بودم، اتفاق عجیبی افتاد. من قبلش در ادارهای که مشغول بودم، جزوهای دست یکی از دوستانم دیدم درباره شیوههای بازی که دوستم میخواست از آن جزوه امتحان بدهد. آن دوست به من گفت بیا همراه ما شو. فضا و شکل وشمایل کار را برایم توضیح داد. من البته در آن امتحان قبول نشدم؛ این را بعدها فهمیدم. اما چون رابطه من با آن دوستان خیلی صمیمی بود، توانستم همراهی شان کنم.
اولین روزی که رفتم به اتاق بازی، ساعت ۲ بعدازظهر بود. پسری بود که مو نداشت. من سمت راستش نشسته بودم. وقتی سرش را چرخاند، دیدم نصف دیگر صورتش تقریبا نیست؛ توده چشمش را درآورده بودند. این بچه میچرخید و دنبال هم بازی میگشت. من تک وتنها همان جا نشسته بودم. آمد نشست کنارم. ما یک ساعت ونیم داشتیم با هم بازی میکردیم. وقتی تمام شد، مادرش جملهای به من گفت که هنوز هم یادم مانده، و همین جمله من را تا الان نگه داشته است. گفت بچه اش در آن سه چهارماه تا حالا این قدر نخندیده بود.»
هنوز توی اتاق هستیم. باران موقع خواندن شعر «خونه مادربزرگه» تپق نمیزند. خسته نمیشود. بهانه مادرش را نمیگیرد. مادرش و باقی مادرها حتی گوشی شان را درآورده اند و دارند فیلم میگیرند. از بچه هایشان فاصله گرفته اند و میخندند. ذوق کرده اند. ذوق اینکه یک نفر غیر از خودشان که چشم هایش نگران نیست، دست هایش سرد نیست، ساکت نیست و میخندد، دارد با بچه هایشان بازی میکند و نقاشی میکشد و شعر میخواند.
برای هر سن وسالی اینجا وسیله بازی وجود دارد. با بعضی از بچهها شاید نیازی نباشد بازی کنند و باید با آنها صحبت کرد. اینجا هیچ کس به هیچ بچهای نمیگوید «مریض». مریضی وجود ندارد. تفاوتی وجود ندارد. این بچهها به هردلیلی، فقط گذرشان به بیمارستان افتاده است.
همه اش این نیست. کارشان آسان نیست؛ اینکه یک عده بیایند و بخندانند و بروند؛ این طور نیست که یک عده فکر کنند این بچهها مثل بچههای مهدکودک اند و با چندتا شکلک و چندتا نقاشی و قصه و شعر سروته کار را هم بیاورند. هرکسی بخواهد اینجا داوطلب شود و بیاید به این میدان عجیب باید قوانین اینجا را بپذیرد. باید بتواند برای ساعاتی، خودش را فراموش کند. رزمی چندتا از بایدها و نبایدهایی را که باید هر داوطلبی اینجا رعایت کند، برای ما هم شرح میدهد؛ «یکی اش استفاده از تلفن همراه پیش بچه هاست. چرا ممنوع است؟ چون شما موبایلت را میگذاری توی جیبت و شروع میکنی با بچهها ارتباط گرفتن. گرم صحبت و بازی میشوی. یکهو تلفنت زنگ میخورد.
در حالت عادی، شما به طرف مقابلت میگویی چند دقیقه صبر کن؛ ولی اینجا اوضاع کمی فرق میکند. من با کلی سختی برای ارتباط با این بچه، تلاش کرده ام، ولی با یک تلفن، این ارتباط یکهو قطع میشود. این را در نظر بگیرید که بچهها بستری هستند و درازکشیده روی تخت. شما چند دقیقه میروی با تلفنت حرف میزنی و ممکن است توی همین چنددقیقه حالشان بد شود، یا بچرخند رو به مادرشان و آن ارتباط و آن فضایی که ایجاد کرد های با یک تلفن از بین برود.»
رزمی جزئیات دیگری هم میگوید؛ اینکه داوطلبها نباید با مادر بچه، پرستار و حتی خود بچه درباره بیماری شان حرف بزنند. نباید به بچه احساس ترحم بدهند. نباید از عبارتهایی مثل «چه دختر خوشگلی!» یا «الهی بمیرم که اینجایی!» استفاده کنند. دلیلش برای رزمی و آدمهای با تجربهای که همراهی اش میکنند، روشن است؛ همه این قوانین از پس تجربههای تلخ و شیرین گذشته به دست آمده. او حتی میگوید داوطلبی دارند که پزشک است، ولی او حق ندارد از تخصص خودش برای بهبود حال بیمار استفاده کند؛ چون آمده است با بچه بازی کند و فقط باید همین کار را انجام دهد. اما خیلیها هم هستند که نیامده میروند؛ «یاد خودشان و بچه هایشان میافتند. آدم اینجا برای خنداندن بچهها باید شجاعت داشته باشد.»
تخت به تخت رفتن پیش بچهها و بازی با هر بچه یک طرف، آن اتاق بازی که درش سال هاست بسته شده، طرف دیگر. اتاق برای بچهها و داوطلبها دلگرمی بزرگی بود. به گفته رزمی حتی توی اتاق مینشستند روی زمین و با بچهها بازی میکردند؛ «ما قبل تر، در بیمارستان دکتر شیخ، در بخش بچههای مبتلا به سرطان بودیم. چهارسال آنجا بودیم و اتاق بازی درست کردیم. البته در هر بخشی یک اتاق بازی درست کرده بودیم و بچههای هر بخش را هم میبردیم همان جا. از زمان شیوع کرونا نمیتوانیم جمع شویم و مجبوریم برویم سر تخت بچه ها.
آنجا میتوانستی یک عالمه بچه را جمع کنی و یک داوطلب میایستاد وسط و میشد کلی بازی گروهی کرد، به خصوص در بخش سرطان و با بچههایی که مو نداشتند، بچههایی که نمیتوانستی در نگاه اول متوجه شوی دخترند یا پسر. بچهای که داشت هرشب شیمی درمانی میشد، به عشق اینکه ساعت ۹ صبح کلی بچه و خاله و عمو میخواهند بیایند، پایه سُرمش را برمی داشت و میآمد به اتاق بازی. ما بعد از بیمارستان دکتر شیخ رفتیم بیمارستان امام رضا (ع). کارمان را آنجا در بخش سوختگی شروع کردیم.
بچههای سرطانی شکل و شمایلشان مشخص است. ظاهرشان سالم است و میتوانی آنها را ببینی. بچههای بخش سوختگی، اما قصه شان فرق میکند. در بیمارستان دکتر شیخ و حتی همین جا ظاهر و صورت و چشمهای یک بچه بیمار را میبینیم، اما در بخش سوختگی، یک بچه بیمار با درد و سوزش شدید میبینیم؛ کسی که همه وجودش درد است. داوطلب اول باید درد بچه را حس کند و بعد شروع کند به بازی و سرگرم کردنش. چهارسال آنجا بودیم.
بخش دیگری که مشغول به کار بودیم، بخش جراحی بود. باید بچه را از بغل مادر بگیرید و دالان طولانی را، مثل همین دالانی که شما آمدید، بیایید و بچه را بگذارید روی تختی که قرار است عمل شود. ارتباط گرفتن با بچهای که از اتاق عمل میترسد، یک پله دشوارتر از حتی بخش سوختگی است. این وسط درد و دلهره مادر را هم باید در نظر بگیرید. بچه باید به آغوش تو اعتماد کند. باید آن قدر نزدیکش شده باشی که راحت از آغوش مادرش جدا شود.»
داوطلبهای باسابقه همه گونه تجربهای را از سر گذرانده اند؛ مرگ را دیده اند، جواب شدنها را، ناامیدیها را و شیمی درمانیهای اثرنکرده را. اینکه با بچهای بازی کنی و بغلش کنی و دوساعت بعدش در اتاق عمل تمام کند. نمیدانم چطور میشود آدم با یکی بازی کند که نمیداند فردا زنده است. این فرایند البته شق دیگری هم دارد؛ دیدن بهبودیها و شادی ترخیص بچهای که میخواهد برگردد به زندگی عادی. در هر دوحالتش نمیدانم چطور آدم باید خودش را نگه دارد، چطور میتوان ادامه داد، چه مادهای هر روز باید در وجودت تراوش شود که بتوانی برای حتی یک ساعت از زندگی هورا بکشی؟
قصه شبنم، رزمی را برمی گرداند به چندسال پیش، قصهای که همچنان بعد از سالها در ذهنش رسوب کرده است؛ «شبنم هنوز در ذهنم مانده است و هنوز بهش فکر میکنم. روز قبل از سال تحویل پنج شش سال پیش بود. دختری داشتیم به اسم شبنم. زمانی که در بیمارستان دکتر شیخ بودیم، همه داوطلبها با این دختر بازی میکردند. شده بود خواهر کوچیکه همه ما.
ده دوازده سالش بود. در آن روزها یکی از داوطلبها یکهو از دهانش در رفت که شبنم فوت کرد. این «شبنم فوت کرد» را که گفت، کل سالن ساکت شد. همه میخ زمین شدیم. همه فراموش کردیم کجاییم، چه میکنیم. بچهها شده بودند جزئی از خانواده مان. برای همین بعدها قانونی گذاشتیم که هیچ وقت کاری نکنیم که بچه یا خودمان وابسته شویم. ما نمیگذاریم داوطلبی مدام برود با یک بچه بازی کند.»
میرویم به یک اتاق دیگر؛ آنجاکه امیرعلی دوازده ساله دراز کشیده است روی تخت. نا ندارد و چشم هایش را به زور باز نگه داشته است. دوساعتی از برداشتن آپاندیسش میگذرد و درد میکشد. دستش را مثل آدم بزرگها گذاشته است روی پیشانی اش و سرش را تکان میدهد به داوطلبی که دارد همه کار میکند تا او را به حرف بکشاند.
درد داری؟
آره.
نمیخوای بازی کنی؟
نه.
دلت واسم تنگ میشه ها.
درد دارم.
از ده تا چندتا درد داری؟
نُه تا.
ولی دلت واسم تنگ میشه. مطمئنم.
میخندد و هدف هم همین است. در «خندیدن» است که انرژی آدم رها میشود. در خندیدن است که تکان میخوری و درد آرامتر میخیزد توی تنت.
یک بار یکی شان به من گفت خجالت نمیکشی با این هیکلت درباره میکروب حرف میزنی!
یکی از باسابقهترین اعضای گروه، زن جوانی است با هشت سال سابقه که در خیلی از بخشها خندانده و خندیده، جز بخش بچههای سرطانی. دانشجوی ارشد برق است و یک لحظه هم آرام و قرار ندارد. خسته هم نمیشود انگار، مثل باقی شان. او خودش را با حال بچه ها، با درد بچهها مطابقت میدهد، شاقترین کار ممکن؛ «می روم داخل اتاق و سلام میکنم. با اولین واکنشهایی که میگیرم متوجه میشوم که باید چطور عمل کنم. اگر بچه آرام باشد، آرام میشوم. اگر شیطان باشد، من هم شیطان میشوم.
در بازی هایمان خانوادهها را هم میکشم وسط بازی. بااین حال، بچه با بچه، تخت به تخت، دختر با پسر، خنداندن و سرگرم کردنشان متفاوت است. اصلا نمیتوانی دو نفر را یک شکل بخندانی؛ به خصوص بچهها که خسته اند، ناراحت اند، درد دارند. همه چیز فی البداهه است. قبلش فکر نمیکنم دقیقا باید چه کار کنم. یکهو مثلا کار به جایی میرسد که وسط اتاغ کلاغ پَر هم میزنم.»
حرفمان میکشد به متلکی که از یادآوری اش خنده اش گرفته است؛ به نوجوانهای بیماری که بیشتر از بازی، باید با آنها حرف بزنند؛ «یک بار یکی از نوجوانها حرف خنده داری به من زد که هنوز در خاطرم مانده است. فکر میکنم داشتم درباره میکروب حرف میزدم که به من گفت خجالت نمیکشی با این هیکلت داری درباره میکروب حرف میزنی! مُردم از خنده.
بچههای نوجوان بیشتر درباره این حرف میزنند که از درس هایشان عقب مانده اند. ما هم میگوییم نگران نباشند. اینجا، در بیمارستان، مدرسه داریم و معلمهایی هستند که هر سؤالی داشته باشند، میتوانند به بچهها کمک کنند. حتی میتوانند سؤالاتشان را از گروه خودمان بپرسند. کار ما همین است که به آنها بگوییم با بقیه هیچ فرقی ندارند. از درس عقب نمیافتند. مریضی باعث نمیشود با دیگران متفاوت باشند.»
او هم مثل باقی همکاران، دورهای را در بخش سوختگی بیمارستان امام رضا (ع) گذرانده و تجربههای عجیبی را پشت سر گذاشته است؛ «فکر میکنم کار در بخش سوختگی از همه بخشها سختتر است. میرفتم به بخش و میدیدم جز چشمها همه جای تن بچه، بانداژ است. اما ما قصه میخواندیم، شعر میخواندیم و او پلک میزد. وقتی پلک میزد، میفهمیدیم میخواهد ادامه بدهیم یا نه. یا مثلا بچهای بود که نمیتوانست دستش را تکان بدهد؛ با او با کلام بازی میکردیم.
خلاصه از اتاق هیچ بچه ای، بدون سروصدا و بازی و خنده بیرون نمیرفتیم.» هرکسی در زندگی اش به هرشکلی میخواهد فایدهای داشته باشد. کم و زیادش هم فرقی نمیکند؛ همچنان که کوچک و بزرگش. هرکس میخواهد کاری کند؛ برای خودش، برای خانواده اش، برای اطرافیانش. میخواهد کاری کند که راه سخت دیگران آسانتر شود؛ غصه کمتر، اشک کمتر، ترس کمتر.
بعضی ها، ولی انگار برای تسلا دادن آفریده شده اند؛ برای اینکه جلو ازهم پاشیدگی را بگیرند. جلو اینکه یک نفر بیشتر از حد ممکن در خودش بشکند و مچاله شود. تخت بیمارستان و آدمهای دور و بر این تخت هرلحظه آمادگی این را دارند که یک دور تا ته ناامیدی بروند و برگردند. فتح الفتوح اکبر، خنداندن همین صورتهای تکیده است. در پایان که داریم میرویم، داوطلبی دارد وسط اتاق پانتومیم اجرا میکند.
دختری آن گوشه همچنان ترجیح میدهد گریه کند. مادر گونه اش را چسبانده است به صورت دخترک. انگار او جواب را همان اول فهمیده و به جای خندیدن ترسیده است. جواب پانتومیم، شیر بیشه است؛ شیری با یال وکوپال و غرش ترسناک و خرناسههای بلند. جواب بچه ها، اما «بزغاله» است و انفجار خنده. تختها از خنده هایشان تکان میخورد و لوله سرمها محکم میلرزد و ملافههای لای دست وپاهایشان جمع میشود.